سلام..
بعد از یک سال و خوردهایی اومدم..
فقط اینجا رو دارم که حرف دلمو بنویسم..
اصلا حالم خوب نیست..کسی که دوست داشتم چند ماه(شایدم چند روز نمیدونم)بعد از جدا شدن از من با دختری دوست شدو بعد از یازده سال باهم بودن دوماه پیش ازدواج کردن..به معنای واقعی نابود شدم..درسته میگفتم واسم اهمیت نداره ولی همیشه ته قلبم دوسش داشتم..خیلی خوشحال شدم که بالاخره به زندگیش سروسامون داد..ولی خودم نابود شدم که این همه سال دوسش داشتم..
الانم خواهرم قصد داره مهاجرت کنه..نمیتونم جلوشو بگیرم چون نمیخوام آیندشو خراب کنم قطعا واسه تصمیمش خیلی فکر کرده و به این نتیجه رسیده..فقط منم که این وسط دارم داغون میشم..فعلا من میدونم هنوز به پدر و مادر از تصمیمی که گرفته هیچی نگفته..
با اون نابود شدم،با این دیگه مطمئنم دووم نمیارم..خسته شدم..نمیدونم خدا چشه اینقدر اذیتم میکنه..اخه تو این زندگی دیگه دلم به چی خوش باشه..ترجیح میدم بمیرم راحت شم از این دنیای کوفتی..
امشبم گریه و گریه و گریه و بارون
گریه واسه همه آرزوهامون
آرزوهایی که بعد تو دیگه نموند
دلی که خستهی خستهی خسته است از اینجا
تنهای تنهای تنهای تنها
حرفا داره توی تنهاییاش با خدا
برچسب : نویسنده : tanin-baran-nsk بازدید : 90